آبان داد

آبان داد

ساعت شنی
آبان داد

آبان داد

ساعت شنی

الآن به یک نکته ی ظریف پی بردم!

تو پست 4 اردیبهشت گفتم از ترم بعد اینقدر بی خاصیت نمیشینم سر کلاس، 

پس ترم بعد هم همینقدر بی خاصیت میشینم سر کلاس!

چون اگه واقعا متنبه شده بودم میگفتم: از امروز اینقدر بی خاصیت نمیشینم سر کلاس! :/



ای خداااااا... همه چی قر و قاطیه چرا! :/

هیچوقت باورم نمیشد بیام ابراز ناراحتی کنم از اینکه چرا بزرگ شدم! :|

فکر میکردم و همچنان میکنم که هر روزی از زندگی جالبه... تجربه ی 20 سالگی همونقدر جالبه که 10 سالگی و 60 سالگی...


ولی الان چطور بگم که این روزا جالبه؟ 


حالا باید وقتی اخم کردم به این فکر کنم که چرا باید الان بزرگ شده باشم... که چرا باید الان به این فکر کنم که یه آدم بزرگ تو این موقعیت چی کار میکنه که من هم باید...


چرا اینقدر ادای آدم بزرگا رو در آوردم که الان هم باید سعی کنم همونطور به نظر برسم...

چرا نمی تونم سبک سر و بیخیال باشم و بی قید و بی دغدغه،


چرا نه بزرگم که مطمین باشم درست تصمیم میگیرم، نه کوچیک که لازم نباشه تصمیم بگیرم...


من شرایط الانو نمیخوام... به هیچ وجه نمیخوام.

نه میتونم به بلاتکلیفیم پایان بدم، نه میتونم بیخیال باشم.

نه میتونم برم، نه میتونم بمونم...


کاش قضیه یه جور دیگه رقم خورده بود... کاش اتفاقات یه جور دیگه بود... کاش یه کارهای دیگه انجام شده بود... 

کاش اقلا کسی از ظن من مقصر بود! 



6 ماه داره از دانشگاه رفتن من میگذره و من از روز اول تا الان دارم ب این فکر میکنم که حالا بعدش میخوام چیکار کنم ؟  :||||||


اول اینجوری بود که دیدم بعضیا جدی جدی دارن فکر میکنن دارو ی ضد سرطانی چیزی بسازن یه دردی کم کنن! 

خب این برای یه دانشجوی داروسازی نباید عجیب باشه ولی من تو این وادی نبودم موقع انتخاب رشته! :|

یعنی اون موقع تنها چشم اندازی ک داشتم همون داروخونه بود! یعنی یه درصد به مفهوم دارو ساختن فکر نمیکردم!!!! :||||


بعد بلند شدم چند تا کارگاه مقاله نویسی و این حرفا رفتم، به 2  دلیل!

یکی این که کلا کنجکاو بودم این کارگاها چی ان اصلا...

دوم اینکه اونایی که اومده بودن "داروسازی" به معنی کلمه، این کارگاها رو میرفتن، میخواستم این اهداف و برنامه ها رو بیشتر درک کنم...


بعدا هم امیدوار شدم شاید بشه اینجا ها منم هدف و انگیزه پیدا کنم.

این امید محقق نشد... ترم 2 دیگه نرفتم کارگاها رو

من که نمیخواستم عضو استعدادهای درخشان بشم یا داروی ضد سرطان یا ایدز بسازم...


پس میخواستم چیکار کنم؟

داروخونه زدن هم شد انگیزه و هدف؟! :|


خب چیکار میشه کرد دیگه؟ 

تخصص بگیرم استاد شم؟

یا برم شرکت های داروسازی؟ 

یا چی؟


اتفاق مضخرف  دیگه ای که افتاد این بود که من ترم2 دیگه سوالایی که برام پیش میومد رو نمیپرسیدم! آخه من که نمیخواستم داروی خاصی بسازم..  پاس شدن کفایت میکنه... پس چرا بیشتر بدونم؟


البته که برای خودم متاسفم..


احتمالا اتفاق های مضخرف تری هم در راهه... و این شرایط حال منو به هم میزنه..

من این حال مضخرفو نمیخواستم. ولی درمانی هم براش پیدا نکردم.



+   Dr.H،  امیدوار باشم هنوز هر از گاهی از این وبلاگ عبور میکنید؟


تاریخ اخرین پستا رو نگاه کردم... گویا حدودا سه ماه میشه ک وب نویسی رو بیخیال شدم! چقد زیاد!   :/

این پست اخری هم همینجوری یه دفعه هوس کردم بنویسم نمیدونم چرا!

ولی الان ک اونو نوشتم و به چند تا وبلاگ سر زدم، دوباره مزش اومد زیر زبونم!!!


قبلا از دیدن وبلاگایی ک مثلا یه پست میذاشتن، میرفتن دو ماه دیگه میومدن، بعد دوباره غیب میشدن خیلی تعجب میکردم!! 


من هم بیحال تر و بی حوصله تر از اونم که مطمئن باشم دوباره مثل قبل ب اینجا سر میزنم و وبلاگای دوستامو چک میکنم و کامنت میذارم...






+ میدونین چی جالبه؟! وقتی خواستم این پستو بنویسم، قرار بود بعد از 4 خط اول بنویسم: "بازگشت شکوهمندانمو ب خودم تبریک میگم!" ولی اونا رو نوشتم!!!! ://///

یه همچین آدمیم من!!!

خسته شدم

اینجا، خوابگاه، ساعت 12:43 بعد از ظهر...

دراز کشیدم و سرم از فکرهای هر روزه سنگین است... 

فکرهای ساکن و چسبنده!

رهایم نمیکند... فقط دست می اندازد و جای جای مغزم را مختل میکند... فقط پا میگیرد جلوی پایم و از رفتن بازم میدارد...

بارها سعی کردم تکلیفش را مشخص کنم که تمام شود ولی نمیشود... 

هر وقت فکرش را از سر میگیرم، دوباره جای قبلی ترمز میکنم... از هر راهی به ان میرسم باز در همان نقطه متوقف میشوم... 


در باب احوالات یک ترمک بی تجربه!

با داشتن نیم نگاهی به نمرات کوییز های داده شده و جزوه ها و رفرنس های مونده و نمرات معلوم الحال نیامده، فهمیدم اون اقدام برای کنکور درس خوندن، اول یه سیر خرخونی بوده و این اقدام با پایان یافتن کنکور تموم نشده! استرس ها و نگرانی ها نیز!

ولی اینجا داریم یاد میگیریم افتادن یک فرایند طبیعی در دانشگاه است و نمره ی 10 نمره ایه که قابلیت جشن گرفتن داره! خراب کردن همگانی در امتحانات، جنبه ی فان نیز داره! و جملات "من هم دو ساعته فقط یه صفحه خوندم" و "من اصن جزوه ندارم!" و "مگه همچین چیزی هم تو درس داشتیم؟!" و غیره، به حق من جمله دلگرم کننده ترین و روح بخش ترین جملاتی که شب امتحان میشه شنید، به حساب میان!

و به جمله ی "پاس شیم فقط!" رسیدیم!

همانا فاصله آرزوی نمره الف شدن تا امید ب مشروط نشدن به اندازه ی یک میان ترم حذفی بیولوژیست!

 آرزوی نمره الف شدن: اغراق!

همسن های من! شما وبلاگ ندارین؟!

چرا تو حدود سن خودم وبلاگ های زیادی نمیشناسم؟! احتمالا همه توی اینستاگرام و تلگرام مشغولن...

ولی دارم یقین میکنم آسمان همه جا همین رنگ است...

اینکه ما فقط یک بار زندگی میکنیم خیلی ناعادلانه است... مثلا من باید یک بار دیگه زندگی کنم و این بار علوم انسانی رو انتخاب کنم... یا مثلا یک بار دیگه.. یک جای دیگه.. این بار کافر به دنیا بیام!.. باید جور دیگه ای هم بتونم به زندگی نگاه کنم...

اندر احوالات حافظه ای که نداشتیم!

داره برام تعداد چهره های آشنای بی اسم و آدرس و مشخصات توی دانشگاه میزنه بالا! قضیه اینه که یه نفرو یه جا میبینی یه کم حرف میزنین با هم، میخندین... بعد میپرسی اسمتون چیه... رشتتون چیه... ابراز خوشوقتی میکنی و بعد از هم جدا میشین... و افراد دیگه ای هم به همین صورت. بعد یه جا یه نفرو میبینی که چهرش آشناست... فقط آشناست... نه میدونی اسمش چی بود... نه میدونی رشتش چیه... حتی نمیدونی کجا دیدیش و چرا آشناست! و میفهمی این که نشد حافظه جانم!