ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
سریال fleabag s2e3:
People are all we've got!
درسته... آدما و تاثیرشون روی ما خیلی مهمه،
تنهایی یک درد واقعیه.
میخوام بیشتر با آدما معاشرت کنم...
مخصوصا حالا که حس میکنم گروهی که توی خوابگاه خودمو بینشون پیدا کردم و سعی میکردم بینشون جا شم، عمدتا برام افکار منفی و ناله و حال بد داشتن... حالا نمیبینمشون و همینطور متوجه حال بدی که در درجه یاول خودشون دارن و بعد به من انتقال میدن هستم...
حالا وقتشه آدمای جدید پیدا کنم... آدمایی که بیشتر اوقات توجه و تمرکزشون روی خودسازی و پیشرفته، و همینطور حرفهاشون. نگاهشون به آینده است، آینده ای که قراره خودشون بسازن.
+ هر بار که این پست رو میخونم به نظرم میاد چند تا جملههاش باید حذف شه! دارم سعی میکنم حذف نشه! :)
+ مدت طولانی غمگین و ناامید بودن رو تجربه کردم و میخوام سعی کنم راهی به بیرون پیدا کنم...
من داشتم حرص میخوردم که ممکنه این وبلاگو از دست بدم چون یوزرنیم و حتی ایمیلی که وارد کرده بودم و بعد پسورد ایمیلش یادم نمیومد ! که اومدم و دیدم اینجا کسی منتظرم نیست !!!
به هر حال خواستم توی وبلاگم بنویسم دفاع کردم و مرحله ی دانشگاه و دانشجویی برای من تموم شد!!! هنوز باورم نشده در یک لحظه یک مرحله ی زندگی تموم میشه!
شروع وبلاگ قبلی از زمان کنکور و دبیرستان و بعد ادامه ش توی این وبلاگ بود و هنوز یاد کنکور و قبولی داروسازی و این چیزا که میفتم وبلاگ و کارنامه هامون و دوستی های وبلاگی هم میاد توی ذهنم...
حس عجیبیه و در بین ناامیدی ها و علامت سوال های ذهنم به این فکر میکنم که من هر چی که لازم داشتم رو دارم با خودم از دانشگاه میبرم به مرحله ی بعدی زندگیم! متناسب با توانایی هام رشد کردم و بزرگ شدم و این مرحله هم تموم شد!
وارد مرحله ای میشم که نمیدونم کجاست و چطوریه و این که برنامه ی عملی ای برای باقی زندگیم ندارم کمی ناامیدم میکنه ولی خب...
حتما مثل همیشه راهمو پیدا میکنم... مثل همیشه... مثل همه...