آبان داد

آبان داد

ساعت شنی
آبان داد

آبان داد

ساعت شنی

فرق نمیکنه؟!

ازونجایی که یه سری رفتارهای قبلم بچگانه به نظرم میاد و خودم الان کاملا درک کردم، داشتم فکر میکردم بزرگ شدم دیگه الان!

که یادم اومد تا حالا چند بار همین حس رو داشتم و بعد فهمیدم که همون موقع هم چه بچه بودم من! 

جدی و واقعی2

امروز فکر کردم برم رفتارشناسی حیوانات رو بخونم! 

مطمئنم با چرایی رفتار آدما تشابه زیاد داره! 

توهینی هم نیست... انسان حیوان ناطقه. 

خیلی وقتا غریزی بودن یک رفتار رو با توجه به وجودش تو حیوانات اثبات میکنن ...



+ متاسفانه تا الان توفیقی نیافتم :||||



+ مرحله بعدی انسان های نخستین و زندگی قومی و قبیله ایه! حتی خرده فرهنگ هایی که الان هم هست...

بدونم انسان های امروزی قبل از پوست انداختن چجوری بودن... 


که البته آدما تو مرحله های مختلف این پروسه ان :/

کاش دوباره سر راه کلیک هام قرار بگیرن...

فکر کنم هممون یه وبلاگایی رو گم کردیم که هنوز یادشون میفتیم دوست داریم دوباره پیداشون میکردیم و میخوندیمشون. 


مال من 2 تا وبلاگ هست... 

یکیش وبلاگ یه نفر به اسم آنا بود که نقاش خوبی هم بود... 

اول جای یه خانوم متاهل که همسرش پزشک بود و یه پسربچه ی کوچیک داشت مینوشت و بعدا جای هر کسی... حتی موش توی آشپزخونه! 

مهم نبود اون خانوم متاهلی که به جاش مینوشت نبود یا مجرد بود یا شاید هم نبود یا حتی اسمش آنا نبود و فاطمه بود و شاید فاطمه هم نبود! 

خیلی نوشته هاشو دوست داشتم

اون نوشته ها برام یشتر از فقط داستان بود. بعد از چند بار که نوشته هاش برام تلنگر بود سعی میکردم هدفی که به خاطرش داستان پردازی کرده رو بفهمم.

حتی وقتی که اعتراف کرد که اول شخص پست هاش خودش نبوده اصلا مهم نبود. کلی دلایل دیگه برای خوندن وبلاگش بود...

نقاشی هاش... طرز فکرش... صراحتش...  

و حتما که خودش میدونست. حتی اگه اون پست اعترافش  هم یه داستان بود که کامنت ها تکمیلش میکردن داستان پردازی جدیدی بود... حداقل به نظر من باهوش تر از این حرفا میومد. 

آروم و قرار نداشت... نوشته هاش خیلی وقتا زود پاک میشدن.. وبلاگش حذف میشد.. از بلاگفا به بلاگ اسکای منقل میشد.. و اخرین بار ادرسش عوض شد و اسم وبلاگش شد حوض نقره ای

بعد از اون دیگه بدون اینکه سرنخی بذاره گم شد. 

شاید 2 سه سالی باشه که اون وبلاگا نیست... هنوز دوست دارم یه جایی تو بلاگستان باشه و من پیداش کنم. 


اون یکی وبلاگ یه خانوم خونه دار با چند تا بچه بود که فکر کنم اهل حوالی جنوب بودن. پست هاش به روزی بیست سی تا پست هم میرسید!  همه چی رو مینوشت... فکراش تمومی نداشت... خودشو سانسور نمیکرد... 

ایندفعه اون گم نشد... من گمش کردم... البته به نظر نمیومد اونم از وبلاگ نویسای یه جا نشین باشه... ولی به هر حال من دیگه پیداش نکردم...


فکر کن منم همچین گنجینه ای از روزانه هام داشتم! چی میشد! 



متنفرم که اذیت کردن من آسون ترین کار دنیاست...


فقط با یه چیز خودمو دلداری میدادم که رشته ی مورد  علاقم که روانشناسی بود نرفتم ، که کمتر با غم و غصه و درد های مردم سروکار دارم، و با پتانسیل تغییر مودی که در خودم میدیدم فکر میکردم حتما افسرده میشم. 

نمیدونستم داروسازی هم همین کارکرد رو داره... استرس دائمی امتحان و نذاشتن وقت برای هیچ غلط دیگه ای...

مأیوسانه خواهش کنم؟!

کیلگارا سردر وبلاگش نقل به مضمون! نوشته که اگه منو میشناسید به روم نیارید!

و حقیقتا من از همون اول که خوندمش درکش نکردم 


اونایی که میگن اگه منو میشناسید لطفا اینجا رو نخونین! با وجود اینکه تلاش مأیوسانه ای هست! رو باز بیشتر درک میکنم. 


من دوست داشتم اگه کسی منو میشناسه بهم بگه که من بدونم و برم سفره ی دلمو یه جای امن تر باز کنم!


بی رحم...

تا عکسشو دید گفت چقدر زشته!


این اولین چیزی نیست که من وقتی به دوستم نگاه میکنم میبینم :(


Timing

There is a defined time for leaving the person or situation, before you get insulted or mistreated or be asked to leave, whether gently or rude... 


I'm trying to find out the time...