آبان داد

آبان داد

ساعت شنی
آبان داد

آبان داد

ساعت شنی

الآن به یک نکته ی ظریف پی بردم!

تو پست 4 اردیبهشت گفتم از ترم بعد اینقدر بی خاصیت نمیشینم سر کلاس، 

پس ترم بعد هم همینقدر بی خاصیت میشینم سر کلاس!

چون اگه واقعا متنبه شده بودم میگفتم: از امروز اینقدر بی خاصیت نمیشینم سر کلاس! :/



ای خداااااا... همه چی قر و قاطیه چرا! :/

هیچوقت باورم نمیشد بیام ابراز ناراحتی کنم از اینکه چرا بزرگ شدم! :|

فکر میکردم و همچنان میکنم که هر روزی از زندگی جالبه... تجربه ی 20 سالگی همونقدر جالبه که 10 سالگی و 60 سالگی...


ولی الان چطور بگم که این روزا جالبه؟ 


حالا باید وقتی اخم کردم به این فکر کنم که چرا باید الان بزرگ شده باشم... که چرا باید الان به این فکر کنم که یه آدم بزرگ تو این موقعیت چی کار میکنه که من هم باید...


چرا اینقدر ادای آدم بزرگا رو در آوردم که الان هم باید سعی کنم همونطور به نظر برسم...

چرا نمی تونم سبک سر و بیخیال باشم و بی قید و بی دغدغه،


چرا نه بزرگم که مطمین باشم درست تصمیم میگیرم، نه کوچیک که لازم نباشه تصمیم بگیرم...


من شرایط الانو نمیخوام... به هیچ وجه نمیخوام.

نه میتونم به بلاتکلیفیم پایان بدم، نه میتونم بیخیال باشم.

نه میتونم برم، نه میتونم بمونم...


کاش قضیه یه جور دیگه رقم خورده بود... کاش اتفاقات یه جور دیگه بود... کاش یه کارهای دیگه انجام شده بود... 

کاش اقلا کسی از ظن من مقصر بود!