آبان داد

آبان داد

ساعت شنی
آبان داد

آبان داد

ساعت شنی

حالا من چرا هی یادم میره؟!

یه دوست سابق! دارم رسالتش تو زندگی من اینه که هر از چند گاهی یه بار بهم یادآوری کنه هر چقدر هم اطرافیان یه نفر، پول و شغل و منسب داشته باشن که طرف بهش بنازه بازم نمیشه به شعورش امید داشت!

هی میاد یادم بره چرا تبدیل شد به دوست سابق! هی چراشو یادم میاره... 

Feeling I'm relieved .. Hope this continues... 

Who knows...

Undoubtedly two person live in me! One of them is happy energetic optimist one and the other is depressed pessimist frightened one who writes something here and the other comes and find it strange and wanna erase it!


Now is the moment I found my last 10 days posts irrelevant and surprising to me and my feelings... But who knows who appears the next moment?!


"But I just don't want the depressed pessimist frightened one decide for me and owe my whole life." Now my pessimist frightened one is speaking!



دارم بیماری های دستگاه گوارش میخونم اینقدر اسم روده و دفع و اینا آورده دیگه داره حالم به هم میخوره :/


البته هر قسمت دیگه هم بود همین حسو ب خوندنش داشتم :|||||

چه خبره

اصن الان رفتم تو صفحه اول بلاگ اسکای ببینم وبم اومده بالا یا نه. دیدم همه مثه همیم اصن! یکی میگه life is strange، یکی فکر میکنه آدما از هم بدشون میاد، یکی خاطره های بدش یادش میاد 

وبایی که میخونم هم همینه

نا امیدی و بدبینی گرفته ما رو. 

یه مشت افسرده دور هم جمع شدیم اصن

یه وضیه واقعا

چه زندگیه داریم دور هم :|



+یه دونه life us beautiful کامنت گذاشته! O_O ولی اگه تازه بلاگ اسکای بهتر از بقیس، دیگه وای به حال بقیس! 

+  life is strange هم اعاده ی حیثیت میکنه که مطالبش مثبته!

آفرین مثبت باشید. 



++ اصلا وبلاگ، منتخب لحظه ی های بد خیلیهاست... مثلا من وقتی دارم بلد میخندم که نمیام اینجا بنویسم... احتمالا خیلیامون همین طوریم ...

من شرمنده ی اونایی ام که دنبال حال خوب می‌گردن. شرمنده که دلمردگی میپراکنم! 

Life is getting hard

I'm a girl with no dream! :(

This fact drives me upset... I act like I've got plenty of time and there's nothing to do ... But there are... But I'm just too motivelessI

And I'm too scrupulous to act freely.

It's such a disaster these days...


I want some kind of motivation and variety in my life

But I'm also afraid that It's not the problem!


You know what? The problem is I think too much! Too much more than I act.


لوس (لوث؟!)

خوابگاهم، حالت تهوع دارم و اندازه ی تمام وقتی که خوابگاه بودم دلم برای مامانم تنگه!

که همراه من راه بیفته... 

و من خیالم راحت باشه چونکه میدونم اون اندازه ی دوتامون نگرانم میشه. 

ناچارا سرچ میزنم "تهوع ناشی از مسمومیت" تا شاید گوگل بتونه اندازه ی یه کف دست جای مامانمو پر کنه. 

و اگه خدا نوشته باشه هر آنچه تو آرزو کنی چی؟

آرزوهات چیه؟ 

ما باید زنده بمونیم... زندگی کنیم... برای لحظه ای که کسی به ما احتیاج داشته باشه و بتونیم کمک کنیم

وبلاگایی که میخوندم هم مثل من کم حرف تر شدن...

بیکاریم بیشتر شده...


+ همان شب با یک پست جدید از هر وبلاگ مواجه میشود :|