آبان داد

آبان داد

ساعت شنی
آبان داد

آبان داد

ساعت شنی

ای خداااااا... همه چی قر و قاطیه چرا! :/

هیچوقت باورم نمیشد بیام ابراز ناراحتی کنم از اینکه چرا بزرگ شدم! :|

فکر میکردم و همچنان میکنم که هر روزی از زندگی جالبه... تجربه ی 20 سالگی همونقدر جالبه که 10 سالگی و 60 سالگی...


ولی الان چطور بگم که این روزا جالبه؟ 


حالا باید وقتی اخم کردم به این فکر کنم که چرا باید الان بزرگ شده باشم... که چرا باید الان به این فکر کنم که یه آدم بزرگ تو این موقعیت چی کار میکنه که من هم باید...


چرا اینقدر ادای آدم بزرگا رو در آوردم که الان هم باید سعی کنم همونطور به نظر برسم...

چرا نمی تونم سبک سر و بیخیال باشم و بی قید و بی دغدغه،


چرا نه بزرگم که مطمین باشم درست تصمیم میگیرم، نه کوچیک که لازم نباشه تصمیم بگیرم...


من شرایط الانو نمیخوام... به هیچ وجه نمیخوام.

نه میتونم به بلاتکلیفیم پایان بدم، نه میتونم بیخیال باشم.

نه میتونم برم، نه میتونم بمونم...


کاش قضیه یه جور دیگه رقم خورده بود... کاش اتفاقات یه جور دیگه بود... کاش یه کارهای دیگه انجام شده بود... 

کاش اقلا کسی از ظن من مقصر بود! 



نظرات 2 + ارسال نظر
kilgharrah پنج‌شنبه 23 اردیبهشت 1395 ساعت 19:41 http://kilgharrah.blogsky.com

من که حس می کنم آدم بزرگ ها از همه بچه ترن.
خودشونو گول می زنن فقط با یه غرور افراطی و حس خود برتر بینی. تو نقاب گم می کنن خودشونو...
وگرنه یاوه رو تو آدم بزرگا خیلی بیشتر می شه یافت تا بچه کوچولو ها.
منم بچه کوچولو ام البته. :))

کمی خیالم راحت شد ولی
الآن این حرف یه وجه منفی که داشت اینه که
یعنی من حتی امیدوارم نباشم بزرگ تر که بشم، بیشتر میفهمم؟ :|

قاسم نژاد سه‌شنبه 14 اردیبهشت 1395 ساعت 14:35 http://pedramghasemnezhad1.blogsky.com/

ای کاش گفتن فایده نداره
باید به اینده فکر کرد نه گذشته، گذشته، دیگه گذشته.

آره، یه چیزایی دیگه گذشته... متاسفانه الان هم داره میگذره...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد