آبان داد

آبان داد

ساعت شنی
آبان داد

آبان داد

ساعت شنی

بعضی وقتا فکر میکنم برم توی "بیان" وب بزنم و اونجا موندگار شم

بعضی وقتا هم میبینم دلم نمیخواد هیچ جا موندگار شم...مثلا بیام  چند تا پست بزارم تو یه وبلاگ و بعد ولش کنم کوچ کنم یه جا دیگه و دوباره کوچ کنم و دوباره...

ولی یه نجوایی بعدش میگه: بشین ببینم باوووو!!!! تو همین  وبلاگت هم ده روزه آپ نکردی!!


منطقی هم هست حرفش!!!



+ دیدین بعضی وقتا 2 تا حرف هم با هم تناقض دارن هم هر دوشون درستن؟!


+ یه متن از نادر ابراهیمی خوندم تو یه وبلاگ خوشم اومد ازش.. گویا نامه ای به همسرشون... ادامه مطلبه


 همسفر!

در این راه طولانی - که ما بی خبریم و چون باد می گذرد - بگذار خرده اختلاف هایمان با هم باقی بماند. خواهش می کنم!

مخواه که یکی شویم؛ مطلقن یکی.

مخواه که هرچه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هر چه من دوست دارم، به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نیز باشد.

مخواه که هر دو یک اواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را و یک شیوه ی نگاه کردن را.

مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه مان یکی و رویامان یکی.

همسفر بودن و هم هدف بودن، ابدن به معنای شبیه بودن و شبیه شدن نیست، و شبیه شدن دالّ بر کمال نیست، بل دلیل توقف است.

شاید اختلاف کلمه ی خوبی نباشد و مرا نگوید. شاید تفاوت بهتر از اختلاف باشد. نمی دانم؛ اما به هر حال تک واژه مشکل ما را حل نمی کند.

پس بگذار این طور بگویم:

عزیز من!

زندگی را تفاوت نظرهای ما می سازد و پیش می برد نه شباهت هایمان، نه از میان رفتن و محو شدن یکی در دیگری؛ نه تسلیم بودن، مطیع بودن، امر بر شدن و دربست پذیرفتن.

من زمانی گفته ام: « عشق انحلال کامل فردیت است در جمع ». حال نمی خواهم این مفهوم را انکار کنم؛ اما اینجا سخن از عشق نیست، سخن از زندگی مشترک است، که خمیر مایه ی ان می تواند عشق باشد یا دوست داشتن یا مهر و عطوفت یا ترکیبی از اینها، و در هر حال، حتا دو نفر که سخت و بی حساب عاشق هم اند و عشق انها را به وحدتی عاطفی رسانده است، واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی، قله ی علم کوه، رنگ سرخ، بشقاب سفالی را دوست داشته باشند - به یک اندازه هم. اگر چنین حالتی پیش بیاید - که البته نمی اید - باید گفت که یا عاشق زاید است یا معشوق. یکی کافی ست. عشق، از خودخواهی ها و خودپرستی ها گذشتن است؛ اما این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست.

من از عشق زمینی حرف می زنم که ارزش ان در « حضور » است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.

عزیز من!

اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی، یکی نیست، بگذار یکی نباشد. بگذار فرق داشته باشیم. بگذار، در عین وحدت، مستقل باشیم. بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم. بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید.

تو نباید سایه ی کمرنگ من باشی

من نباید سایه ی کمرنگ تو باشم

این سخنی ست که در باب « دوستی » نیز گفته ام.

بگذار صبورانه و مهرمندانه در باب هر چیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم؛ اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه ی مطلقن واحدی برساند.

بحث باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل.

چه خاصیت که من، با همه ی تفردم، نباشم، و تو باشی، یا به عکس، تو با همه ی تفردت نباشی و من باشم؟

این جا سخن از رابطه ی عارف با خدای عارف در میان نیست، سخن از ذره ذره ی واقعیت ها و حقیقت های عینی و جاری زندگی ست.

من کامو را بر سارتر ترجیح می دهم، عود را به جملگی سازها.

کوه را به دریا، دالی را به پیکاسو.

شاملو را حتا به نیما.

تو اما ساعدی را دوست تر داری و بالزاک را.

پیانو و سنتور را به عود ترجیح می دهی.

نه دالی را طالبی نه پیکاسو را. ون گوگ را به هر دو ترجیح می دهی.

شاملو را دوست داری، اما هرگز نه به قدر سهراب سپهری.

دریا را دوست داری اما نه دریایی را که باید حسرت زده به ان نگریست...

بیا درباره ی همه ی این ها به گفت و گو بنشینیم!

بیا بحث کنیم!

بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم!

بیا کلنجار برویم!

اما سرانجام، نخواهیم که غلبه کنیم و این غلبه منجر به ان شود که تو نیز چون من بیندیشی یا به عکس.

مختصری نزدیک شدن بهتر از غرق شدن است.

تفاهم، بهتر از تسلیم شدن است.

تا زمانی که تو ساعدی را ترجیح می دهی، و سهراب را، درست تا ان زمان، ساعدی و سهراب مرا به تفکر و شناخت، به زنده بودن و حرکت کردن وادار می کنند. اگر تو، همه من شوی، من و تو سهراب را کشته ایم، و ساعدی را، و بسیاری را...

عزیز من!

بیا، حتا، اختلاف های اساسی و اصولی مان را، در بسیاری زمینه ها، تا انجا که حس می کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می بخشد، نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم.

من و تو، تو و من، حق داریم در برابر هم قد علم کنیم.

و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید همدیگر را نپذیریم بی ان که قصد تحقیر هم را داشته باشیم.

گمان می کنم این از جمله اخرین حقوقی ست که در جهان کنونی برای انسان ها باقی مانده است: این حق که در خانه ی خود، در اتاق خود و در خلوت خود، در باب بسیاری از مسائل، من جمله سیاست و ارمان های سیاسی، اختلاف نظر داشته باشند.

عزیز من!

دو نیمه، زمانی به راستی یکی می شوند و از دو « تنها » یک « جمع کامل » می سازند که بتوانند کمبودهای هم را جبران کنند، نه ان که عین مطلق هم شوند، چیزی بر هم مضاف نکنند و مسائل خاص و تازه ای را پیش نکشند...

پس، بانو!

بیا تصمیم بگیریم که هرگز عین هم نشویم.

بیا تصمیم بگیریم که حرکاتمان، رفتارمان، حرف زدنمان و سلیقه مان کاملن یکی نشود...

و فرصت بدهیم که خرده اختلاف ها و حتا اختلاف های اساسی مان باقی بماند.

و هرگز، اختلاف نظر را وسیله ی تهاجم قرار ندهیم...

عزیز من! بیا متفاوت باشیم!»