آبان داد

آبان داد

ساعت شنی
آبان داد

آبان داد

ساعت شنی

آمار بلاگ اسکای دیگه خیلی تقلبیه!! 

رکورد دیر صمیمی شدن مال خودمه بدون شک!!! 

وات تو دو وات نات تو دو -_-

من واقعا نیاز دارم برا یادگیری یه سری جزوه ها و مطالبو بخونم ولی حوصله ندارممممم

فکر میکردم به خاطر درس ها و اینا خسته ام و نمیخونم گفتم به خودم زمان بدم ولی دیگه خیلی وقته فشار زیادی برای درس خوندن نداشتم ولی کماکان نمیخونم...

من باید یاد بگیرم اون مطالبو... تو داروخانه نیاز دارم بهشون. چیکار کنم :(


پریما دبل چاکلت شده ده تومن :|

کلید اسرار!

یه آقایی با یکی از اقوام ما ازدواج میکنه. بعد این آقای وقت شناس (!) میذاره وقتی بابای دختره فوت میکنه اعلام میکنه که من اصلا خواهر دوستمو میخواستم و روم نشده و الان این ازدواجو نمیخوام!

بعد که با خواهر دوستشون ازدواج کردن و بچه دار نشدن، اومدن حلالیت خواستن! مامان دختر خانم این داستانو کلید اسرار طور تعریف میکنه ولی جا داره برم بگم برادر! حالا کار خوبی کردی حلالیت خواستی ولی بهتره از راه های پزشکی اقدام کنی! 

اگه قضیه اینطوری بود که الان نیمی از جمعیت کشور مقطوع النسل بودن که! :|


+دراما های جالبی داریم تو اقوام! 

Blah blah blah

از شنیدن صدای استادم بدم اومده!

با KMPlayer میشه صداش رو عوض کرد ینی؟  -_-

که نره از دست!

یه آهنگه بود سال کنکور عاشقش بودم... انگیزه میگرفتم و اینا... 

خیلی سرچ زدم جاهایی از آهنگشو که یادم میومد ولی پیدا نکردم دانلودش کنم... که وانگهی! امروز که پوشه های لپ تاپمو میگشتم  دیدمش!

خلاصه که الان دو تا کپی تو لپ تاپم ازش دارم و یه کپی تو هاردم و تو گوشیمم دارمش! 

از خوبی های دفتر خاطرات

کاش قبلا بیشتر از حس هام نوشته بودم.

دفتری که مال 5، 6 سال پیش بود و خوندم... حس های زمان  پشت کنکور، خود کم بینی، شرم ...

 حس هام عوض شدن.

من واقعا خیلی روی خودم کار کردم، خیلی کتاب خوندم، پیشنهاد های روانشناسی رو انجام دادم و هر جا به مطلبی برخورد کردم که فکر کردم به دردم میخوره دنبال کردم. 

و بیگانگی من با همه حس های چند سال پیش ثابت میکنه من موفق بودم... 

خودمو بیشتر قبول دارم و دوست دارم. اعتماد به نفسم بیشتر شده.


چند روز پیش که دلشوره داشتم، دنبال یه دفتر میگشتم ذهنمو خالی کنم و این دفترو دیدم. فقط ورق زدن دو صفحه کافی بود که به جای ناله، همه ی صفحه ی جلوم پر از شکرگزاری بشه.


قبلش دوباره خودمو به انتقاد گرفته بودم ولی با تورق اون دفتر دیدم من دونه دونه آجرهای اینی که الان هستم رو  با تلاشم گذاشتم روی هم... .

اینطوری نیست که جایی که باید باشم نیستم،  من مسیر خوبی رو پشت سر گذاشتم و قطعا میتونم روز های عالی رو بسازم

هوا یه جوریه آدم دلش میخواد یکی از پرونده های غمناکو بیاره بیرون زار بزنه! همینجور الکی! 

خوشبختانه پرونده ی دم دستی وجود نداره. باید برم تو خاطرات یکی پیدا کنم که حوصلم نمیشه! همینجور پوکر ببینم چیکار میکنم :|


چی باعث میشه مامان من فکر کنه پشمک هم بذاره تو فریزر؟!