آبان داد

آبان داد

ساعت شنی
آبان داد

آبان داد

ساعت شنی

مثلا نبخشم ولی فراموش کنم؟

یه جاهایی عقب نشستم چون چاره ای نداشتم و کاری از دستم بر نمیومد... یا کاری اگر بود در شأن من نبود،


عقب نشستم  که خدا به جای من پاسخ بده،

امیدوارم حداقل خدا بدون چاره بودن منو تاب نیاره....


 دنیا اینجوری کار نمیکنه که بشه بدی های بقیه رو جواب داد، ولی دوست دارم بتونم انرژی منفیش رو رها کنم


+ معمولا کاری رو به خدا حواله نمیدم... یادم هم نمیاد حتی اینجا با خدا درد دل کرده باشم، در حالت عادی هم همینم، بعضی کارایی که ازمون خواسته رو انجام میدم و زیاد مزاحمش نمیشم. 

حتی این متوصل شدن از نشونه های بیچارگی نیست؟ 

اینجا هم که از خدا چیزی میخوام همزمان به بدون چاره بودنم هم اعتراف میکنم... 


+ اصلا ایندفعه هم ولش کن! آدما به اندازه ی زرنگیشون خوشبختن، نه  خیرخواهی  یا بدخواهیشون...


بدجنسه و خوشبخته؟ زرنگه... 

مهربونه و بیچاره هست؟ نابلده...


این هفته 3 بار با 3 گروه مختلف رفتم بیرون...

دو تاشون بعدش انرژی گرفتم، آخری خسته شدم...


یا به خاطر آخری بودنشه... یا به خاطر گروهش... حدس میزنم دومی باشه، 

باید همیشه مودم رو بالا نگه دارم تا تصمیمات خوب زندگیم رو بگیرم...  با ذهن باز و فارغ از نگرانی و با دل و جرأتی که این تجربه ها بهم میده،



با ورزش، با معاشرت های خوب، با کارهای درست و حرکت به سمت خواسته هام... 


یا هم اونا خیلی بزدل :)

خیلی با ابهتم فکر کنم :)) 

سازگار، نه درست.

شنیدم و تکرار کردم: 5 درصد مسائل درست و غلط، بقیه ی 95 درصد تفاوته....

الان درک میکنم چی گفتم :|


واقعا هم سبک زندگی دیگه ای که به ما به عنوان غلط معرفیش کردن، فقط سبک زندگی متفاوتیه... 

با معیار های ما جور نیست؟ با اولویت های ما سازگار نیست؟ انتخابش نمی‌کنیم... فقط همین. 


پس حالا کمتر دنبال درست و غلط میگردم و بیشتر دنبال ملاک ها و سبک زندگی سازگار با روحیه م، میرم. 

MBTI

هر دفعه هم با یه فاصله ی زمانی یه تست MBTI زدم برای من یه نتیجه ی جدید آورد :|

من همونم که لالایی خوب میخونم، ادا هم دارم ولی خودم خوابم نمیبره :|||||||||||||||



+ دوست داشتم بی پروا باشم ولی از تغییر میترسم.


نمیتونم به سمت تغییر برم... فقط میتونم اگه تغییر به سمتم اومد جواب بدم...


+از آینده هم میترسم... پر از ابهامه

لحظه

اوضاعم بهتره... 

نسبت به یه چیزایی که خوب نیست، موضعم رو تقریبا مشخص کردم، 

ندونسته هام کمتر شده... 

بعضی ضعف هام رو هم بالاخره دیدم و الان اونجام که باید سعی کنم بپذیرم... 

و اینکه اصرار به نتیجه ی خاصی از اتفاقات زندگیم ندارم چون اعتمادم به خودم بیشتر شده... 



+ چیزی که این حالم رو بی اعتبار میکنه، اطلاع از مود بالا پایین رونده مه! 


+ من دارم همه ی تلاشم رو برای ثبات و آرامش خودم میکنم ولی هدایت طوفان ها با من نیست... 

فقط اگه ایندفعه طوفان گرفت... اگه ناغافل افتادم تو گرداب، 

فقط به یادم میارم هیچکدوم از طوفان ها پایان کار من نبودن.... 


اصلا همون که میگن چارلی چاپلین میگه! : پایان این قصه قشنگه... اگه قشنگ نیست هنوز به آخر نرسیده...


اونی که دوستش داری یا اونی دوستت داره؟

اول باید ببینی اونی که دوستش داری، دوستت داره یا میتونه داشته باشه یا نه؟...


اگه نه، میری ببینی اونی که دوستت داره رو میتونی دوست داشته باشی یا نه‌؟...


اگه هیچ جوره این جاده دو طرفه نشد، جلوتر نمیری!


شاید باید صبر کنی یا شاید باید تنها بری. 


لازمه ی این تصمیم هم اینه که خودت، خودت رو دوست داشته باشی... 

ولی من حتما باید زندگی تو یه کشور پیشرفته رو تجربه کنم... 

وگرنه حس میکنم به زندگی باختم!