آبان داد

آبان داد

ساعت شنی
آبان داد

آبان داد

ساعت شنی

6 ماه داره از دانشگاه رفتن من میگذره و من از روز اول تا الان دارم ب این فکر میکنم که حالا بعدش میخوام چیکار کنم ؟  :||||||


اول اینجوری بود که دیدم بعضیا جدی جدی دارن فکر میکنن دارو ی ضد سرطانی چیزی بسازن یه دردی کم کنن! 

خب این برای یه دانشجوی داروسازی نباید عجیب باشه ولی من تو این وادی نبودم موقع انتخاب رشته! :|

یعنی اون موقع تنها چشم اندازی ک داشتم همون داروخونه بود! یعنی یه درصد به مفهوم دارو ساختن فکر نمیکردم!!!! :||||


بعد بلند شدم چند تا کارگاه مقاله نویسی و این حرفا رفتم، به 2  دلیل!

یکی این که کلا کنجکاو بودم این کارگاها چی ان اصلا...

دوم اینکه اونایی که اومده بودن "داروسازی" به معنی کلمه، این کارگاها رو میرفتن، میخواستم این اهداف و برنامه ها رو بیشتر درک کنم...


بعدا هم امیدوار شدم شاید بشه اینجا ها منم هدف و انگیزه پیدا کنم.

این امید محقق نشد... ترم 2 دیگه نرفتم کارگاها رو

من که نمیخواستم عضو استعدادهای درخشان بشم یا داروی ضد سرطان یا ایدز بسازم...


پس میخواستم چیکار کنم؟

داروخونه زدن هم شد انگیزه و هدف؟! :|


خب چیکار میشه کرد دیگه؟ 

تخصص بگیرم استاد شم؟

یا برم شرکت های داروسازی؟ 

یا چی؟


اتفاق مضخرف  دیگه ای که افتاد این بود که من ترم2 دیگه سوالایی که برام پیش میومد رو نمیپرسیدم! آخه من که نمیخواستم داروی خاصی بسازم..  پاس شدن کفایت میکنه... پس چرا بیشتر بدونم؟


البته که برای خودم متاسفم..


احتمالا اتفاق های مضخرف تری هم در راهه... و این شرایط حال منو به هم میزنه..

من این حال مضخرفو نمیخواستم. ولی درمانی هم براش پیدا نکردم.



+   Dr.H،  امیدوار باشم هنوز هر از گاهی از این وبلاگ عبور میکنید؟


تاریخ اخرین پستا رو نگاه کردم... گویا حدودا سه ماه میشه ک وب نویسی رو بیخیال شدم! چقد زیاد!   :/

این پست اخری هم همینجوری یه دفعه هوس کردم بنویسم نمیدونم چرا!

ولی الان ک اونو نوشتم و به چند تا وبلاگ سر زدم، دوباره مزش اومد زیر زبونم!!!


قبلا از دیدن وبلاگایی ک مثلا یه پست میذاشتن، میرفتن دو ماه دیگه میومدن، بعد دوباره غیب میشدن خیلی تعجب میکردم!! 


من هم بیحال تر و بی حوصله تر از اونم که مطمئن باشم دوباره مثل قبل ب اینجا سر میزنم و وبلاگای دوستامو چک میکنم و کامنت میذارم...






+ میدونین چی جالبه؟! وقتی خواستم این پستو بنویسم، قرار بود بعد از 4 خط اول بنویسم: "بازگشت شکوهمندانمو ب خودم تبریک میگم!" ولی اونا رو نوشتم!!!! ://///

یه همچین آدمیم من!!!

خسته شدم

اینجا، خوابگاه، ساعت 12:43 بعد از ظهر...

دراز کشیدم و سرم از فکرهای هر روزه سنگین است... 

فکرهای ساکن و چسبنده!

رهایم نمیکند... فقط دست می اندازد و جای جای مغزم را مختل میکند... فقط پا میگیرد جلوی پایم و از رفتن بازم میدارد...

بارها سعی کردم تکلیفش را مشخص کنم که تمام شود ولی نمیشود... 

هر وقت فکرش را از سر میگیرم، دوباره جای قبلی ترمز میکنم... از هر راهی به ان میرسم باز در همان نقطه متوقف میشوم...