اینجا، خوابگاه، ساعت 12:43 بعد از ظهر...
دراز کشیدم و سرم از فکرهای هر روزه سنگین است...
فکرهای ساکن و چسبنده!
رهایم نمیکند... فقط دست می اندازد و جای جای مغزم را مختل میکند... فقط پا میگیرد جلوی پایم و از رفتن بازم میدارد...
بارها سعی کردم تکلیفش را مشخص کنم که تمام شود ولی نمیشود...
هر وقت فکرش را از سر میگیرم، دوباره جای قبلی ترمز میکنم... از هر راهی به ان میرسم باز در همان نقطه متوقف میشوم...