با تشکر از کسانی که رفتارای چندش آوری نشون دادن که من بگم نه! من نمیخوام این باشم!
سعی میکنم آدم بهتری باشم!
مامانم پارسال یه دسته گل طبیعی گرفت برام آورد خوابگاه... خوشحال نشدم... به زور با لبخند گنده تشکر کردم
از پلاسیدنش هم ناراحت نشدم.
ولی الان فلانی برای تولد دخترش یه سبد گل رز استوری گذاشته بود، دلم خواست!
نمیدونم چون گلای من رز نبود خوشحال نشدم یا چون تا اون موقع دلم گل نخواسته بود...
فکر کنم الان برام گل بیارن خوشحال شم! ففط گلش زیاد و تو هم چپیده! باشه لطفا! D:
نه انگیزه ی بهترین بودن دارم نه انگیزه ی رقابت...
عادت کردم به معمولی بودن و بیشتر نخواستن...
دلم یه مدت مثل وقتی که برا کنکور درس میخوندم میخواد...
با انگیزه... با تلاش... امیدوار... هیجان یاد گرفتن... پیشرفت...
الان ولی بی انگیزه... بی حس مفید بودن... بدون امید...
همون وقتی ک اینجا غر زدم که تنهام و اینا
از چند روز بعدش سعی کردم با همکلاسیام بیشتر ارتباط برقرار کنم و توقعم هم بیارم پایین و بهش به دید گذروندن وقت نگاه کنم
و خیلی خوب بود! دوباره اونقدر حس تنهایی نکردم
و امشب که با بچه ها رفتیم بیرون حس کردم همشون مهربون تر شدن...
شاید اونا هم احساس نیاز به مهربونی دیدن رو داشتن...
و اینکه خیلی تا آخر خط زیاد فاصله نداریم
فقط خاطره ها میمونه...
دلتنگم شدم تازه!
ازونجایی که یه سری رفتارهای قبلم بچگانه به نظرم میاد و خودم الان کاملا درک کردم، داشتم فکر میکردم بزرگ شدم دیگه الان!
که یادم اومد تا حالا چند بار همین حس رو داشتم و بعد فهمیدم که همون موقع هم چه بچه بودم من!
امروز فکر کردم برم رفتارشناسی حیوانات رو بخونم!
مطمئنم با چرایی رفتار آدما تشابه زیاد داره!
توهینی هم نیست... انسان حیوان ناطقه.
خیلی وقتا غریزی بودن یک رفتار رو با توجه به وجودش تو حیوانات اثبات میکنن ...
+ متاسفانه تا الان توفیقی نیافتم :||||
+ مرحله بعدی انسان های نخستین و زندگی قومی و قبیله ایه! حتی خرده فرهنگ هایی که الان هم هست...
بدونم انسان های امروزی قبل از پوست انداختن چجوری بودن...
که البته آدما تو مرحله های مختلف این پروسه ان :/
فکر کنم هممون یه وبلاگایی رو گم کردیم که هنوز یادشون میفتیم دوست داریم دوباره پیداشون میکردیم و میخوندیمشون.
مال من 2 تا وبلاگ هست...
یکیش وبلاگ یه نفر به اسم آنا بود که نقاش خوبی هم بود...
اول جای یه خانوم متاهل که همسرش پزشک بود و یه پسربچه ی کوچیک داشت مینوشت و بعدا جای هر کسی... حتی موش توی آشپزخونه!
مهم نبود اون خانوم متاهلی که به جاش مینوشت نبود یا مجرد بود یا شاید هم نبود یا حتی اسمش آنا نبود و فاطمه بود و شاید فاطمه هم نبود!
خیلی نوشته هاشو دوست داشتم
اون نوشته ها برام یشتر از فقط داستان بود. بعد از چند بار که نوشته هاش برام تلنگر بود سعی میکردم هدفی که به خاطرش داستان پردازی کرده رو بفهمم.
حتی وقتی که اعتراف کرد که اول شخص پست هاش خودش نبوده اصلا مهم نبود. کلی دلایل دیگه برای خوندن وبلاگش بود...
نقاشی هاش... طرز فکرش... صراحتش...
و حتما که خودش میدونست. حتی اگه اون پست اعترافش هم یه داستان بود که کامنت ها تکمیلش میکردن داستان پردازی جدیدی بود... حداقل به نظر من باهوش تر از این حرفا میومد.
آروم و قرار نداشت... نوشته هاش خیلی وقتا زود پاک میشدن.. وبلاگش حذف میشد.. از بلاگفا به بلاگ اسکای منقل میشد.. و اخرین بار ادرسش عوض شد و اسم وبلاگش شد حوض نقره ای
بعد از اون دیگه بدون اینکه سرنخی بذاره گم شد.
شاید 2 سه سالی باشه که اون وبلاگا نیست... هنوز دوست دارم یه جایی تو بلاگستان باشه و من پیداش کنم.
اون یکی وبلاگ یه خانوم خونه دار با چند تا بچه بود که فکر کنم اهل حوالی جنوب بودن. پست هاش به روزی بیست سی تا پست هم میرسید! همه چی رو مینوشت... فکراش تمومی نداشت... خودشو سانسور نمیکرد...
ایندفعه اون گم نشد... من گمش کردم... البته به نظر نمیومد اونم از وبلاگ نویسای یه جا نشین باشه... ولی به هر حال من دیگه پیداش نکردم...
فکر کن منم همچین گنجینه ای از روزانه هام داشتم! چی میشد!