آبان داد

ساعت شنی

آبان داد

ساعت شنی

عناوین یادداشت‌ها

  • [ بدون عنوان ] شنبه 29 تیر 1398 16:28
    یه وقت زشت نباشه من با اینکه بلاگ اسکای همینجوری بر میداره قالبو عوض میکنه مشکل ندارم؟! :|
  • [ بدون عنوان ] شنبه 29 تیر 1398 11:14
    تابستون قیچی دست گرفته موهای دخترا رو کوتاه میکنه!
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 25 تیر 1398 17:20
    I'm not a though girl :( But I'm still a fighter! :)
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 25 تیر 1398 00:59
    با تشکر از کسانی که رفتارای چندش آوری نشون دادن که من بگم نه! من نمیخوام این باشم! سعی میکنم آدم بهتری باشم!
  • گل سرخ چهارشنبه 19 تیر 1398 03:29
    مامانم پارسال یه دسته گل طبیعی گرفت برام آورد خوابگاه... خوشحال نشدم... به زور با لبخند گنده تشکر کردم از پلاسیدنش هم ناراحت نشدم. ولی الان فلانی برای تولد دخترش یه سبد گل رز استوری گذاشته بود، دلم خواست! نمیدونم چون گلای من رز نبود خوشحال نشدم یا چون تا اون موقع دلم گل نخواسته بود... فکر کنم الان برام گل بیارن خوشحال...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 5 تیر 1398 03:32
    اولین سرویس ارائه ی دهنده ی voice post ده صفر جلو خواهد بود!!!
  • از لحاظ درس و دانشگاه... چهارشنبه 5 تیر 1398 01:39
    نه انگیزه ی بهترین بودن دارم نه انگیزه ی رقابت... عادت کردم به معمولی بودن و بیشتر نخواستن... دلم یه مدت مثل وقتی که برا کنکور درس میخوندم میخواد... با انگیزه... با تلاش... امیدوار... هیجان یاد گرفتن... پیشرفت... الان ولی بی انگیزه... بی حس مفید بودن... بدون امید...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 26 خرداد 1398 00:09
    یعنی همون قدری که الان منتظریم دانشگاه تموم شه، موقع پیری منتظریم زندگی تموم شه؟ فکرشم غم انگیزه...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 20 خرداد 1398 21:24
    از مهمون و مهمونی خوشم نمیاد
  • داستان ادامه دارد یکشنبه 29 اردیبهشت 1398 23:50
    همون وقتی ک اینجا غر زدم که تنهام و اینا از چند روز بعدش سعی کردم با همکلاسیام بیشتر ارتباط برقرار کنم و توقعم هم بیارم پایین و بهش به دید گذروندن وقت نگاه کنم و خیلی خوب بود! دوباره اونقدر حس تنهایی نکردم و امشب که با بچه ها رفتیم بیرون حس کردم همشون مهربون تر شدن... شاید اونا هم احساس نیاز به مهربونی دیدن رو...
  • فرق نمیکنه؟! شنبه 24 فروردین 1398 13:34
    ازونجایی که یه سری رفتارهای قبلم بچگانه به نظرم میاد و خودم الان کاملا درک کردم، داشتم فکر میکردم بزرگ شدم دیگه الان! که یادم اومد تا حالا چند بار همین حس رو داشتم و بعد فهمیدم که همون موقع هم چه بچه بودم من!