هر دفعه هم با یه فاصله ی زمانی یه تست MBTI زدم برای من یه نتیجه ی جدید آورد :|
من همونم که لالایی خوب میخونم، ادا هم دارم ولی خودم خوابم نمیبره :|||||||||||||||
+ دوست داشتم بی پروا باشم ولی از تغییر میترسم.
نمیتونم به سمت تغییر برم... فقط میتونم اگه تغییر به سمتم اومد جواب بدم...
+از آینده هم میترسم... پر از ابهامه
اوضاعم بهتره...
نسبت به یه چیزایی که خوب نیست، موضعم رو تقریبا مشخص کردم،
ندونسته هام کمتر شده...
بعضی ضعف هام رو هم بالاخره دیدم و الان اونجام که باید سعی کنم بپذیرم...
و اینکه اصرار به نتیجه ی خاصی از اتفاقات زندگیم ندارم چون اعتمادم به خودم بیشتر شده...
+ چیزی که این حالم رو بی اعتبار میکنه، اطلاع از مود بالا پایین رونده مه!
+ من دارم همه ی تلاشم رو برای ثبات و آرامش خودم میکنم ولی هدایت طوفان ها با من نیست...
فقط اگه ایندفعه طوفان گرفت... اگه ناغافل افتادم تو گرداب،
فقط به یادم میارم هیچکدوم از طوفان ها پایان کار من نبودن....
اصلا همون که میگن چارلی چاپلین میگه! : پایان این قصه قشنگه... اگه قشنگ نیست هنوز به آخر نرسیده...
اول باید ببینی اونی که دوستش داری، دوستت داره یا میتونه داشته باشه یا نه؟...
اگه نه، میری ببینی اونی که دوستت داره رو میتونی دوست داشته باشی یا نه؟...
اگه هیچ جوره این جاده دو طرفه نشد، جلوتر نمیری!
شاید باید صبر کنی یا شاید باید تنها بری.
لازمه ی این تصمیم هم اینه که خودت، خودت رو دوست داشته باشی...
از اون وقتا که فکر میکنی دیگه واقعا بزرگ شدی... دیگه خانوم شدی...
رسیدم اونجا که از دانشگام واسه یاد گرفتن قطع امید کردم و فهمیدم باید خودم به فکر خودم باشم و برم یاد بگیرم.
دیر رسیدم ولی بهتر از هرگز نرسیدنه،
پیش بینی میکنم جای خوبی قرار گرفتم و به جاهای بهتری میرسم :دی